شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۸ - ۰۶:۲۱
۰ نفر

محسن حکیم معانی: در سال 1377 اولین مجموعه داستان مهسا محب‌علی با نام «صدا» توسط نشر خیام منتشر شد.

سال 81 دومین کتاب و نخستین رمانش را با نشر افق به نام «نفرین خاکستری» به چاپ رساند و 2سال بعد مجموعه داستان «عاشقیت در پاورقی» توسط نشر چشمه روانه بازار کتاب شد که شهرتی برای نویسنده‌اش به هم رساند. اما مهسا محب‌علی که از سال 69 تا 73 در کارگاه‌های دکتر رضا براهنی با داستان و داستان‌نویسی آشنا شده و از همان زمان نوشتن داستان کوتاه را هم آغاز کرده با چاپ رمان «نگران نباش» در سال گذشته توسط نشر چشمه، ‌باعث شد خیلی‌ها باور کنند که او نویسنده قابلی است. این رمان موفق شد جایزه منتقدان مطبوعات امسال را به‌خود اختصاص دهد.
گفت‌وگویی که در ادامه می‌خوانید درباره همین رمان با وی ترتیب داده شده است:

  • الان بعد از انتشار چهارمین کتاب، مهسا محب‌علی چه برآوردی از کار خودش دارد؟

از دو طریق می‌شود به این مسئله نگاه کرد. یکی نگاه خود من است یکی برخورد مخاطبان. تا یک جایی هنوز آدم دودل است که آیا کار درستی کرده در انتخاب نویسندگی به‌طور حرفه‌ای یا نه؟ الان فکر می‌کنم دیگر برای من حق انتخابی وجود ندارد. دیگر مشخص شده که باید این کار را انجام بدهم و حرفه‌ای پیگیری‌اش کنم. مهم‌ترین چیز برایم در زندگی نوشتن است. قبلا این‌طوری نبودم، تا مدت‌ها شک و تردید داشتم. ولی اتفاق خوبی هم که برایم افتاده بازخورد خوب مخاطبان بوده. این بازخورد باعث شده کتاب به کتاب کارهایم بهتر شده و لااقل عقب‌گرد نکرده باشم. سعی کرده‌ام حتی اگر شده قدمی خیلی کوچک به جلو بردارم.

  • فکر می‌کنم در نگران نباش نویسنده چندین قدم رو به جلو حرکت کرده است. استقبال از کتاب چگونه بوده؟

بازخوردی که از کتاب گرفته‌ام خیلی جالب است. فکر می‌کنم مهم‌ترین خصیصه نگران نباش این است که کتاب خنثایی نیست. بدین معنی که هر کس چند سطر اول کتاب را شروع کرده دیگر زمین نگذاشته و تا انتها خوانده. و این نشان می‌دهد که جذابیت دارد. ولی بازخوردها کاملا دوقطبی بوده یعنی نظر متوسط نداشته. عده‌ای آن‌را عالی دانسته و عده‌ای هم نپسندیده‌اند. البته نه از لحاظ هنری بلکه اینها جهان کتاب را دوست نداشته‌اند. به‌خصوص نسل میانسال به خاطر واکنش حسی که به ماجرا دارند، می‌ترسند. می‌گویند یعنی واقعاً جوان‌ها این‌جوری‌اند؟

  • فکر می‌کنم وقتی نگران نباش را می‌خوانی اصلی‌ترین مؤلفه‌ای که در ذهنت جای می‌گیرد حضور همین نسل جوان است. نویسنده می‌کوشد نسل جوان‌های متولد دهه60 و اوایل دهه70 را نشان بدهد. اما آیا فکر نمی‌کنید نگاه شما تنها یک قشر و یک طبقه خاص از این نسل را دیده است و نمی‌توانیم این نگاه را به کل این نسل تعمیم دهیم؟

رمان من در مکان‌هایی کاملا مشخص و محدود که حتی در رمان اسم برده می‌شود، می‌گذرد. مثلا خیابان شریعتی، میدان قدس، میدان تجریش، درکه و... شاید با این توصیف به‌نظر برسد که ما با بخشی از شمال شهر تهران و جوان‌هایی که در این حوزه هستند مواجه‌ایم. ادعا ندارم که در کتاب 140 صفحه‌ای توانسته‌ام تمام قشرهای مختلف را نشان بدهم. ولی معتقدم به دلایل اجتماعی که توضیح خواهم داد، خط‌کشی‌های طبقاتی‌ای که قبل از انقلاب در دهه50 یا حتی 60 به راحتی می‌توانستیم داشته باشیم، دیگر وجود ندارد.

یکی از دلایلش وجود دانشگاه آزاد و البته دانشگاه‌های دیگر است. وجود دانشگاه‌های زیاد باعث شده خیلی از جوان‌ها در سن هفده، هجده سالگی به شهرهای دیگر بروند و همراه با خودشان فرهنگ تهران بزرگ را هم ببرند و از آن طرف هم دانشجویانی که از شهرستان‌ها و شهرهای کوچک به تهران می‌آیند بلافاصله فرهنگ تهران را جذب می‌کنند و این باعث به‌وجود آمدن یکدستی و تعاملی بین فرهنگ‌های مختلف شده. همین‌طور این اتفاق بین محله‌های تهران هم افتاده است.

  • البته این حرف شما به یک تحقیق میدانی وسیع هم احتیاج دارد. روی کاغذ درست به‌نظر می‌آید، ارتباطات بیشتر شده، رفت‌وآمدها، تحصیل اینترنت و... همه تأثیرگذارند. اما نظر شما در حال حاضر قابل اثبات یا رد نیست. در عین حال پرداختن شما به این نسل جالب است. چون به هر حال از نسل دیگری به این نسل نگاه می‌شود. معمولا افراد درباره نسل خودشان می‌نویسند. این نسل فعلی هم حتما در آینده نویسنده‌هایی خواهد داشت که قلم دست بگیرند و از نسل‌شان بنویسند. اینکه شما به‌عنوان نویسنده‌ای از نسلی دیگر از این جوان‌ها بنویسید، از نسلی که اگر چه حضور دارد اما نوپاست و هنوز به ثبات نرسیده تا خودش از خودش بگوید، کمی غیرمعمول است.

فکر می‌کنم نظرگاه مهم‌تر است. در رمان زویا پیرزاد (عادت می‌کنیم) هم دختر شخصیت اصلی آن رمان و هم اطرافیانش از این نسل بودند. در خیلی رمان‌ها یا مجموعه داستان‌های دیگر هم نسل دهه شصتی حضور دارند.

  • اما رفتارها با نگران نباش خیلی فرق دارد.

فکر نمی‌کنم رفتارها فرق داشته باشد، نوع زاویه دید فرق می‌کند. مثلا در عادت می‌کنیم از نظرگاه مادر به جهان نگاه می‌کنیم و دخترش را از بیرون می‌بینیم، از درون دختر نمی‌بینیم که این جهان را چگونه می‌بیند. فقط بخشی از رفتارهای بیرونی او را می‌بینیم، توی ذهنش رسوخ نمی‌کنیم. فکر می‌کنم از این جنس در ادبیات‌مان زیاد داشته‌ایم. در سینما هم شاید بتوانیم نمونه شاخصش را خون‌بازی خانم رخشان بنی‌اعتماد بدانیم. در آنجا هم ما با یک دختر دهه شصتی روبه‌رو هستیم که درگیر مسائل متعارف این نسل است ولی همچنان زاویه دید غالب زاویه دید مادر است. شاید تنها تفاوتی که در نگران نباش وجود دارد این است که ما دوربین را در ذهن نسل گذشته نگذاشته‌ایم؛ جای آن را عوض کرده‌ایم و درون ذهن بچه‌های این نسل هستیم. می‌بینیم که اینها چگونه فکر می‌کنند که این‌گونه زندگی می‌کنند.

  • سؤال اینجاست که مگر نسل خودتان کم مسئله داشت که باید به نسل پس از خودتان بپردازید؟

(می خندد) البته شما در حق من خیلی بی‌رحمی می‌کنید. من با این نسل ده‌سالی بیشتر فاصله ندارم.

  • حق دارید. اما گاهی فکر می‌کنم اگرچه بین نسل من و شما و نسل جوان‌تر امروز زمان زیاد نیست، اما فاصله بسیار است. نسل ما حوادث و حواشی عجیب و غریبی داشت که شاید بتوان گفت در طول تاریخ این مملکت کم‌سابقه بوده.

کاملا حرف شما درست است. من کلاس اول دبستان بودم که انقلاب شد، سوم دبستان بودم که جنگ شروع شد و دوم دبیرستان بودم که جنگ تمام شد. یعنی تمام دوران تحصیل‌مان در جنگ و حادثه سپری شد. در نور شمع مشق نوشتیم، با وحشت بمباران و موشک‌باران و تعطیلی مدارس روزها را سر کردیم. ما کاملا نسلی محتاط و سردرگم هستیم. همواره مواظبیم. همیشه وحشت‌هایی را با خودمان یدک می‌کشیم. ولی دهه شصتی‌ها به‌خصوص آنهایی که اواخر دهه60 به دنیا آمده‌اند در فضایی راحت‌تر و ملایم‌تر، با رفاه بیشتر و بدون آن استرس‌ها بزرگ شده‌اند. به همین خاطر جسورترند.

  • در این رمان به‌نظر می‌رسد که بیشتر نشان دادن رفتارهای این نسل مدنظر قرار گرفته. در عین حال که می‌شد لااقل با اشاراتی به‌علت‌ها هم پرداخته شود، اما نویسنده از این کار ابا دارد. شاید به این خاطر که علت‌ها برای خود نویسنده هم مکشوف نیست. به هر حال گمانم بر این است که با این نسل زیادی عینی برخورد کرده‌اید. آن‌قدر عینی که از سطح به عمق این نسل نپرداخته‌اید. به آن عللی که باعث می‌شود این رفتارها از این نسل سر بزند کمتر توجه شده است؛ کالبد‌شکافی نشده.

فکر می‌کنم شما با نگاه دهه‌ چهل پنجاهی به این نسل نگاه می‌کنید. خصیصه این نسل این است که اصولا زیاد فکر نمی‌کند و عملگراست و آنچه شما اسمش را می‌گذارید سطحی بودن ــ که من اصلا این را به‌عنوان خصیصه بد نمی‌دانم ــ در این نسل به چشم می‌خورد. بگذارید راحت بگویم: من فکر می‌کنم متولدین دهه50-40با وسواس فکری خاصی نسبت به هر کاری که انجام می‌دادند مواجه بودند. نسبت به هر رفتارشان با وسواسی مدام در پی این سؤال بودند که نتیجه کارشان چه می‌تواند باشد؟ مدام می‌خواستند جایگاه‌شان را در جهان تعریف کنند و ایده‌آل‌هایی داشته باشند.

همه ما این طوری بوده‌ایم. خود من هنوز هم هستم، شما هم هستید. ما همیشه یک چیزی هستیم، ولی قرار است یک چیز دیگری بشویم. همواره فاصله‌‌ای بین ما و ایده‌آل‌هایمان وجود دارد. چیزی که در این نسل به چشم می‌خورد و اصلا هم فکر نمی‌کنم منفی باشد، ، بلکه خصیصه‌ای است که خیلی وقت‌ها هم به آن غبطه می‌خورم، این است که این نسل همان چیزی را که هستند به همان صورت می‌پذیرند. خیلی به‌دنبال ایده‌آل‌هایشان نیستند. به قول خودشان می‌گویند: ما با خودمان راحتیم. فاصله ایده تا عملشان بسیار کمتر از نسل‌های قبلی است. الان تصمیم می‌گیرند که کاری بکنند و انجامش می‌دهند. زیاد هم به‌دنبال عواقبش نیستند.

خیلی برایشان مهم نیست که دانشگاه بروند یا نروند. اگر دانشجو هم باشند خیلی برایشان اهمیتی ندارد که درس‌شان را تمام کنند یا نه. نوعی بی‌قیدی و راحتی که کاملا تئوریزه شده و ایدئولوژیک است در وجودشان نهادینه شده است. جایی در رمان هست که شادی با آرش برادر کوچکش صحبت می‌کند و آرش به او می‌گوید برویم میدان محسنی،... و اینها. شادی در ذهن می‌گوید: کاش من هم چند سال دیرتر به دنیا آمده بودم. کاش من هم در مدرسه غیرانتفاعی درس خوانده بودم، دانشگاه آزاد رفته بودم و الان هم با تو راه می‌افتادم می‌رفتم میدان محسنی مثل شب‌های فوتبال، و از خودم هم نمی‌پرسیدم که دارم چه کار می‌کنم. یا بعدش چه می‌شود. این همان فاصله است.

  • البته راوی هم چندان فاصله‌ای ندارد. لااقل سعی می‌کند پا به پای آنها بیاید.

ولی آن خصایص را ندارد. راوی با آن دخترها و پسرهایی که توی میدان در حال شلوغ کردن‌اند فاصله دارد. مثل آرش نیست. بیشتر بینابین است.

  • بین بابک برادر بزرگ‌تر و آرش برادر کوچک‌ترش.

بله.

  • بابک از نسل قبلی‌تر است.

من خیلی خط‌کشی سنی نمی‌کنم. ولی بله. این سه بچه (شادی، بابک و آرش) صرف‌نظر از اینکه دقیقا در چه سالی متولد شده‌اند، می‌توانند نماینده 3نوع نگاه و جهان‌بینی متفاوت باشند. بابک تا حدی خصیصه دهه چهل و پنجاهی را دارد. آدمی صاف، کادربندی شده، کاری، مثبت، در همه چیز حساب و کتاب دارد و ذهنش طبقه‌بندی شده است. شادی دقیقا خصیصه اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت را دارد. حالت سردرگمی و پریشانی...

  • سارا دوست شادی هم با او تفاوت زیادی دارد، در حالی که هم‌سن و سالند اما گویا سارا متعلق به نسل قبل از خودش است.

شادی و سارا بیشتر منفعل‌اند. فاقد آن عملگرایی و سرکشی‌ای هستند که بچه‌های بعد از خودشان دارند. سارا کاملا به آدم‌های پیرامونش تن داده است؛ یعنی اجازه می‌دهد آنها برایش تصمیم بگیرند که چگونه زندگی کند. انگار خودش هیچ ایده‌ای برای زندگی ندارد. و این چیزی است که حرص شادی را درمی‌آورد.

  • این نسل مانند همه نسل‌های دیگر گویش و لهجه خاص خودش را هم دارد. نویسنده هم سعی کرده تا حدی به این گویش بپردازد ولی گاه به‌نظر می‌رسد نمی‌خواهد زبان این نسل را واو به واو پیاده کند، از تمام اصطلاحات‌شان استفاده کند و... این کار چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟

طبیعتاً برای پرداخت هر شخصیتی، نمی‌توانیم او را از زبانش منفک کنیم. چون زبانش بخشی از اوست؛ زبان بازتاب ذهن است. در عین حال که سعی کرده‌ام ذهنیت این آدم‌ها، چگونگی فکر کردن و نگاه کردنشان به جهان را درک کنم و بعد به همان زبانی که فکر می‌کنند اجرایش کنم، از طرفی هم ابا داشتم که رمان را از اصطلاحات‌جوانانه پر کنم. چون فکر می‌کنم با ریختن مقدار زیادی اصطلاح در یک اثر، زبان آن نسل درنمی‌آید، بیشتر سعی کرده‌ام طرز فکرشان را اجرا کنم. ولی خیلی وقت‌ها هم نمی‌شد از بعضی واژه‌ها گذشت. می‌توانم بگویم که در استفاده از واژه‌های این نسل امساک داشته‌ام اما گاه اجتناب‌ناپذیر بود. حتی در همین حد هم می‌بینم که خیلی‌ها مشکل پیدا می‌کنند و از من می‌پرسند فلان کلمه یعنی چه؟

  • چقدر برای نوشتن این رمان به جوان‌های این نسل مراجعه کرده‌اید؟

حقیقتش را بخواهید این اثر، رمان بدقلقی بود. خیلی اذیتم کرد. سال‌ها حتی قبل از نوشته شدن «عاشقیت در پاورقی» ذهنم درگیر این رمان بود. شاید به این دلیل باشد که به‌نظر می‌رسد فاصله‌ای با این نسل ندارم. از وقتی خودم بیست و پنج شش ساله بودم، دغدغه نوشتن این‌کار در ذهنم بود. حتی یک بار تقریبا شخصیت شادی یا چیزی شبیه به این را با همین مناسبات نوشتم. حدود 200 صفحه نوشتم، بعد کنار گذاشتم. چند نفر خواندند و گفتند خوب نیست. بعد ایده زلزله به ذهنم رسید و اینکه شادی را در روزی قرار بدهم که مجبور شود رفتارهای خیلی خاص‌اش را به اوج برساند. اینجا بود که ایده در ذهنم شکل گرفت. حدود 3سال و نیم هم درگیر نوشتنش بودم.

  • سه سال و نیم!

می‌دانم کتاب خیلی لاغرتر از این حرف‌هاست ولی همانطور که گفتم هم کار بدقلقی بود هم من در شرایط روحی خوبی نبودم و خیلی برایم سخت بود که بخواهم دقیقا خودم را به جای شادی و در این موقعیت تخیلی بگذارم. در عین حال می‌خواستم اثر واقع‌نما هم باشد. بعد از آن زلزله‌ای که در تهران آمد و مردم ریختند به خیابان‌ها و خیلی‌ها شب‌ها توی پارک‌ها چادر می‌زدند و می‌خوابیدند و تا مدت‌ها یک ساک حاوی لوازم ضروری دم دستشان نگه‌می‌داشتند، آن موقع من این ایده به ذهنم رسید؛ البته نمی‌خواستم زلزله‌ای باشد که چیزی را خراب کند. آرش می‌گوید: از نصف شب تا حالا پنج تا زلزله آمده ولی حتی یک استکان هم نشکسته. نکته اینجاست که اصلا این زلزله‌هایی که می‌آید هیچ‌چیزی را خراب نمی‌کند. فقط و فقط وحشتی ایجاد می‌کند.

  • جالب اینجاست که گویی این زلزله در ذهنیت آدم‌های داستان چندین ریشتر بیشتر و سهمگین‌تر از آنچه در شهر رخ داده است اتفاق افتاده. انگار نیروهایی نهفته در نهاد شخصیت‌ها وجود داشته که باید یک دفعه آزاد می‌شده و مانند زمین زیر پایشان گویی مغزشان هم از جا دررفته است.

بله گویی زلزله در ذهن آدم‌ها هم دارد اتفاق می‌افتد. همین جوان‌هایی که صبح با آن‌همه انرژی زلزله توی مغزشان را منتقل می‌کنند به شهر، شب هیچ خبری از آنها نیست. جوان‌هایی مثل آرش و هم سن و سال‌هایش تمام روز در میان شهر پرسه می‌زنند و شادی می‌کنند و فکر می‌کنند اتفاقی خواهد افتاد و شب می‌بینیم که هیچ اتفاقی نیفتاده؛ انگار همه آن ماجراها برای جوان‌ها فقط یک بازی بوده و حالا به خانه یا هر جای دیگری رفته‌اند و خوابیده‌اند. شب شهر کاملا آرام و منظم است. برای من خیلی مهم بود که نشان دهم عملگرایی این نسل اصلا عملگرایی‌ای نیست که منجر به اتفاقی شود.

  • بازی ترسناکی است. مانند انفجار مقطعی تهی‌ای میان یک بیابان که قرار نیست باعث هیچ‌گونه تخریب و دگرگونی‌ای بشود. صرفا انفجاری است که اتفاق افتاده و انسان از آن وحشت می‌کند.

همین‌طور است.

  • بگذریم. گفتید زلزله‌ها خیلی خفیف است و تخریب و ریزش نداریم. همه منتظر زلزله واقعی‌اند و از آن وحشت دارند...

در واقع پیش‌لرزه است. اینجا من خواسته‌ام از زلزله به‌عنوان اتفاقی استفاده کنم که بتوانم به‌هم‌ریختگی درونی و بیرونی آدم‌ها و شهر را نشان بدهم.

  • چرا در رمان شما نباید زلزله اتفاق بیفتد و به همین لرزه‌های خفیف اکتفا شده؟ من حس می‌کنم و حدس می‌زنم که محب‌علی نمی‌خواسته خودش را درگیر زلزله کند بلکه می‌خواسته در یک موقعیت تا اندازه‌ای خاص داستانش را درگیر شخصیت‌ها کند. در حالی که اگر زلزله کامل و قطعی اتفاق افتاده بود، اندیشه‌ها و اعمال این نسل را هم عریان‌تر و راحت‌تر می‌شد نشان داد.

ما که نمی‌توانیم بگوییم چرا این اتفاق در رمان نمی‌افتد. همانطور که شما نمی‌توانید بگویید چرا زلزله؟ من فکر می‌کنم آن چیزی که نامش را حس پیش از فاجعه می‌گذارم، حس پریشانی، حس قبل از فاجعه، بعضی وقت‌ها به‌مراتب ویران‌کننده‌تر از خود فاجعه است. اتفاقی که در نگران نباش می‌افتد دقیقا همین است که ما مدام به آستانه فاجعه می‌رویم و برمی‌گردیم مثل آدمی که مدام لب پشت بام می‌رود و حس می‌کند که الان سقوط می‌کند ولی سقوط نمی‌کند. به‌شدت برایم مهم بود که زلزله واقعی و منجر به تخریب در تهران اتفاق نیفتاده باشد.

  • چرا؟ من این را نمی‌فهمم.

برای اینکه فکر می‌کنم آن یک اتفاق دیگری است. من دقیقا خواسته‌ام این حس پیش از فاجعه بودن را نشان بدهم و بگویم حتما قرار نیست اتفاقی بیفتد. دقیقا مثل یک کاسه‌ ‌آش سرپر است. شما می‌گویید چرا کاسه ‌آش را دمر نکردید. من می‌گویم که دوست داشتم مدام این کاسه ‌آش را تلنگر بزنم و لب‌پر بزند. به‌نظرم تهران واقعی را در این موقعیت است که می‌توانیم درک کنیم و ببینیم. تهران بدون شک در حال انفجار است. هر سال می‌گوییم که تعداد جمعیت بیشتر می‌شود، تعداد اتومبیل‌ها بیشتر می‌شود، آستانه‌های تهران به شهرهای اطرافش نزدیک می‌شود و همینطور مدام دارد بزرگ‌تر می‌شود؛ ابَر شهری که همه چیز در آن گره خورده و پیچیده شده و چون به مرور دارد این اتفاق می‌افتد هیچ‌کدام‌مان اصلا متوجه نمی‌شویم که تحت چه فشارهایی قرار می‌گیریم. در این شهر آدم‌ها هم طبیعتاً عوض می‌شوند.

همانطور که شما گفتید نسلی به‌وجود می‌آید که فقط چند سال از شما کوچک‌ترند ولی به کلی متفاوت از شما به دنیا نگاه می‌کنند. موقعیت زلزله فقط تمهیدی بوده تا آدم‌هایم را به نقطه‌ای برسانم که بتوانند اوج رفتارهای شخصی‌شان را نشان بدهند. یعنی روز زلزله آدم‌ها مجبورند، مثل شادی، تکلیف خودشان را با خانواده‌شان روشن کنند. با خانواده‌اش می‌رود یا نمی‌رود؟ سراغ دوستانش می‌رود، دوستانش به دادش می‌رسند یا نمی‌رسند؟ او به داد دوستانش می‌رسد یا نمی‌رسد؟ کل روابط انسانی در آن لحظه به جایی می‌رسد که آدم‌ها مجبورند تکلیف‌شان را با هم مشخص کنند.

  • در شخصیت شادی تناقض‌های رفتاری عجیبی می‌توان نشان داد. مثلا به خانه دوستش اشکان می‌رود و وقتی اشکان را با آن حال زار زیر دوش می‌بیند او را می‌کشاند توی اتاق و در آن بلبشو به حال خود ولش می‌کند و می‌رود. انگار اصلا اشکان برایش اهمیت ندارد. اما همان شب ماشینی جلوی چشمش تصادف می‌کند و او صرفا با این اکتفا نمی‌کند که ماشین را بردارد و سوار شود و برود. بلکه جوان را بلند می‌کند و روی صندلی عقب می‌خواباند، بعد سوار ماشین می‌شود و راه می‌افتد. غرض این است که جوان را ول نمی‌کند به امان خدا. ما نمی‌فهمیم آن بی‌تفاوتی چند ساعت قبل را چگونه باید توجیه کنیم و این حساسیتش راجع به این یکی جوان را. این در حالی است که نسبت به اشکان نزدیکی بیشتری دارد و دوستش است و دومی را اصلا نمی‌شناسد. یا وقتی مامان ملوک را در یک درگیری خیابانی می‌بیند که مامورها می‌برندش سعی می‌کند خودش را به او برساند و با مردم سینه به سینه می‌شود و به خطر می‌افتد. این هم با بی‌تفاوتی این شخصیت در مقابل اشکان همخوانی ندارد.

ببینید، اشکان خودکشی کرده. به همه هم sms زده که خداحافظ من خودکشی کردم. شادی می‌گوید که او تقریبا دفعه هزارم است که خودکشی می‌کند. من روی این موضوع خیلی تأکید داشتم که رفتار نسل جدید حتی با خودکشی هم فرق دارد با رفتاری که نسل ما با این مقوله داشت. مثلا قدیم آدمی شکست عشقی می‌خورد یا در کارش موفق نبود بالاخره اتفاق فاجعه‌آمیزی برایش می‌افتاد و تصمیم می‌گرفت خودش را بکشد و... به هر حال در آن لحظه این احساس را داشت که می‌خواست خودش را بکشد و این کار را انجام می‌داد. ماجرا جدی بود. شادی می‌داند که هیچ بلایی سر اشکان نمی‌آید چون او همیشه به‌خودکشی تظاهر می‌کرده. البته باز هم از میان تمام آدم‌هایی که اشکان به آنها sms داده تنها شادی است که به کمکش می‌رود و بعد از اینکه خیالش راحت می‌شود اشکان موادی را که خورده بالا آورده و فکر می‌کند 24 ساعت می‌خوابد و بعد بلند می‌شود، آن وقت ترکش می‌کند. با خودش می‌گوید که در چنین روزی من هیچ کاری برای تو نمی‌تو‌انم بکنم. از آن طرف دغدغه‌های خودش را هم دارد؛ نگران ساراست و می‌خواهد دوستانش را پیدا کند.

پس می‌رود. آنجا هم که می‌گویید عجیب است که آن پسر را توی ماشین می‌گذارد؛ فکر کردم شادی این‌قدر بی‌رحم نیست. به اضافه اینکه اگر او را در آن حال رها می‌کرد شاید این‌طور به‌نظر می‌آمد که شادی قصد دزدی دارد. در واقع شادی در هر کاری که انجام می‌دهد نه بی‌خیال بی‌خیال است و نه کاملا اخلاقی عمل می‌کند. یعنی برایش مهم است که بعدا وقتی این پسر به هوش می‌آید و حالش بهتر می‌شود در ماشین خودش باشد و در عین حال از ماشین او استفاده هم می‌کند.

کد خبر 99552

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز